فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

سالگرد ازدواج

دختر گلم امروز 29 مهر دهمین سالگرد ازدواج من و بابا ست. 29مهرماه 81 مصادف با تولد آقا امام زمان (عج) بود.که ما جشن عروسیمون رو اون شب گرفتیم. قرار بود امشب باهم بریم بیرون و خوش بگذرونیم ولی به خاطر باد شدید و بارونی که اومد نشد. به بابا گفتم که بره پیتزا بخره و بیاره خونه آقا جون اینا تا با خاله ها دور هم شام پیتزا بخوریم. ولی متاسفانه برقا ر ف ت. اگه فرداشب اتفاقی نیافته خاله اینا شام دعوت مونن. راستی دوشنبه آقا جون اینا از کربلا بر می گردن . ...
29 مهر 1391

اولین باران پاییزی

مثل هر روز منو فاطمه پیاده تا خونه آقا جون اینا رفتیم. تو راه که داشتیم می رفتیم احساس میکردم هوا یک مرتبه روشن میشه . نگاه کرد م گفتم هوا که صاف بود کی ابری شد . تا اینکه رسیدیم خونه آقا جون اینا. خواهرم در رو که باز کرد بهش گفتم هوا ابریه گفت آره مگه برق تو آسمون رو ندیدی . گفتم چرا حالا متوجه شدم پس این نوری که می دیدم برق بوده آخه فقط آسمون برق می زد صدای رعد نمی اومد. رفتیم داخل که یک مرتبه باد شدیدی همراه با خاک اومد ، هوا سرخ شد و رعد و برق شدید . اونقدر صدای رعد وحشتناک بود که گفتیم باید نماز آیات بخونیم. خواهرم گفت نکنه می خواد سونامی بیاد. بعد گفتیم نه الان فصل باد لیمره حتما" این طوفان باد لیمره. ...
29 مهر 1391

آقا جون و مامان جون رفتن کربلا

چند روزی می شه نتم قطع شده .دلیلش هم نمی دونم . روز یکشنبه 23مهر آقا جون و مامان جون و خاله فرشته رفتن کربلا. شب قبلش توی مسجد مراسم چاوشی براشون گرفته بودن .آخه آقا جون بانی مسجد است .کاروانی که رفتن کربلا همه از محله خودمون بودن به قول معروف بچه های مسجد بودن. ساعت 2 بعد از ظهر رفتیم برای بدرقه . ساعت 3بود که حرکت کردن . آقا جون و مامان جون دومین باری بود که می رفتن کربلا . سال 79بود که رفتن کربلا. ولی خاله فرشته اولین بارش بود که میرفت . به خاطر همین ما امروز صبح اومدیم خونه آقا جون براش آش پشت پا درست کردیم. عکسا رو گذاشتم فاطمه و یاس دختر خاله اش آقا جون ، یاس و فاطمه ...
27 مهر 1391

جعبه جادوئی

توی مهدکودک به فاطمه وبقیه بچه ها گفته بودن یه جعبه جادوئی داریم که هرکسی بچه خوبی باشه از توش یه جایزه بیرون می آد و بهش میدیم. منم که رفته بودم برای این جعبه جادویی کتاب خریده بودم که بهشون بدن. امروز در جعبه جادوئی بازشده بود و از داخلش کادو برای بچه ها در اومده بود . اینم کادوی فاطمه یه دون مسواک اینم کار دستی که دختر گلم درست کرده به قول خودش ما خمیر ها رو دایره می کردیم و خانم مربی اونا رو چسب می زد.یه دونه شاخکش هم افتاده. ...
22 مهر 1391

نتیجه نظر سنجی

باتشکر از دوستای خوبم که لطف کردن توی نظر سنجی که گذاشته بودم شرکت کردن و نظر خودشون رو اعلام کردن . مرسی از همه ی شما دوستان عزیز. 1 ــ کیتی 8 رای 2 ــ سیندرلا  4 رای 3 ــ پو 2 رای فاطمه خودش گفت سیندرلا  . حالا باید برم بازار ببینم وسایل کدوم یکی بیشتر پیدا می کنم همون رو براش می خرم. البته برای فاطمه در مورد نظر سنجی تو ضیح دادم و گفتم کیتی نفر اول شده اونم گفت پس برام کیتی بخر . ...
22 مهر 1391

تغییر دکوراسیون اتاق فاطمه

دوستا ی خوبم  من میخوام دکور اتاق فاطمه رو عوض کنم. البته میخوام بعضی وسایلش رو باهم ست کنم . مثلا"روتختی ، تزئینات اتاقش ، قاب و............. حالا موندم از چه شخصیت کارتونی استفاده کنم . دوستای گلم شمابهم کمک کنید تا اون رو انتخاب کنم . شاید بشه یه نوع رای گیری .هر موردی که بیشتر گفته شد همون رو انتخاب میکنم . ممنونم دوستان عزیزم. 1 ــ سیندرلا 2 ــ کیتی 3 ــ دورا 4 ــ باب اسفنجی 5 ــ میکی موس 6 ــ پو 7ــ پت و مت 8 ـ گوسفند زبل 9 ــ توت فرنگی کوچولو   ...
18 مهر 1391

جشن بادبادکا

به  فاطمه قول داده بودم که حتما" می برمت جشن  .وقتی از مهد آوردمش خونه گفت مامان من می خوابم بعد که بیدار شدم بریم جشن بادبادکا . ساعت 4:30 دقیقه بود که رفتیم کنار دریا . از صدا و سیما اومده بودن برنامه اجرا می کردن . خاله سارا که مجری برنامه کودک بوشهره اومده بود و بابچه ها مصاحبه می کرد . روی یه نیمکت نشسته بود فاطمه و پری ناز و یکتا تا دیدنش رفتن پشت سرش ایستادن .منم از فرصت استفاده کردم و ازشون عکس گرفتم. ازطرف هلال احمر هم مسابقه نقاشی گذاشته بودن. یه عروسک باب اسفنجی هم اونجا بود از طرف خانه ی بازی قلعه ی سحر آمی...
17 مهر 1391

روز جهانی کودک

امروز به مناسبت روز جهانی کودک تو کلاس زبان به فاطمه و بقیه بچه ها یه دونه کارت دادن . ایده جالبی بود . اول اسم هر کس رو با حروف انگلیسی بزرگ نوشته و بقیه اسم با حروف کوچک نوشته بودن  . منم برای فاطمه و بقیه بچه های کلاس مهد کتاب نقاشی همراه باشعر خریدم که فردا بدم به مدیر مهد تا بهشون بده. کلاس فاطمه اینا 9 تا دختر و 13 تاپسرن . فردا بعد از ظهر جشن بادبادکاست. اگه تونستم فاطمه رو می برم .آخه مامانهای کلاس زبان قرار گذاشتن که فردا بچه ها رو ببرن. ...
16 مهر 1391

کارای مهد کودک

از روزی که فاطمه رفته مهد کودک امروز برام شعر خونده . هر روز که می رم دنبالش  از مهد تا سر خیابون پیاده می آیم  یه پل هوایی هم هست که فاطمه می گه باید از روی اون رد بشیم و بریم اون طرف خیابون ازش  می پرسم امروز چکار کردید. می گه نقاشی کشیدیم ،خمیر بازی کردیم ........ روزی که نقاشی کشیده بودن گفت مامان صبا اومد بستی کشید( آخه صبا عاشق بستنیه) ولی بستنیش چوب نداشت . گفتم حتما" بستی چوبی نبوده گفت نه مامان صبا خودش گفت این بستنی چوبیه . بعد من براش چوب گذاشتم . روزی که خمیر بازی داشتند فاطمه گفت من حلزون درست کردم . امروز هم برام شعر خوند . تفنگی دارم توش یه فشنگه وقتی که می زنم این جور صد...
16 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد